بهار

یک دفترچه یادداشت از زندگی دختری به اسم بهار

بهار

یک دفترچه یادداشت از زندگی دختری به اسم بهار

حافظ

نیمه های شب از خواب پریدم. 

صدای اکرم میومد.بیدار بود.نزدیکای اذان.

نگاهی کردم به گوشیمم تا ساعت رو ببینم.

دلم هم بخاطر سیرهایی که از دانشگاه چیده  وخورده بودیم و هم استرس پیچ میخورد.

دنبال فال قشنگم گشتم و دوباره خوندمش.


چو آفتاب ؛می از مشرق پیاله برآید

...

انتظار جواب بورس

یه پسر فیلیپینیه امروز اومد فیس بوک  پست گذاشت که گویا جواب بورس ها رو eacea داره اعلام میکنه. احتمال داره همین روزها بیاد جواب ماهم. آقا اینو که نگفت... کلا شدم سرتاپا استرس. یکم کویین و کلد پلی گوش دادم و راه رفتم. شاید حاد که بشه گریه هم لازم بشه.!

داشتم حس بردن بورس رو تداعی میکردم.... وای چه حس شیرینیه.

بعدش گفتم اصلا سرخودتو گول نمال. شایدم نبردی... رفتی تو رزروها... سرخورده شدی .

ای خدا راضیم به رضای تو.

ای خدا هرچی خودت بخوای.

هیچی نمیگم تو خودت میدونی چی تو دلمه.

شکر

یک اردبیهشت

امروز عاطفه رو دیدم.

کلی حرف زدیم و خندیدیم.خیلی دختره شیرینیه

از شوهرش و دوران دانشجوییش ؛از سهام؛ از بافتن گیس خوشگل.

بعدشم کلی شیرینیه خونگگی خوشگل آورد و برای منم گذاشت که ببرم خابگاه.

توی مسیر برگشتن رفتیم مغازه کتونی فروشی دست دو؛ که کتونیای اسکچرز و اکو داشت و قرار شاید ازش بخرم.

بعد به باباجی بهروز دایی علی و کریم و آقا مهدی زنگ زدم و روز مرد رو تبریک گفتم و کلی خوشحال شدن.

:)

بعد از ۴ ماه برگشتم :) دستم خدا رو شکر پر.

بعد از حدود ۴ ماه دوباره برگشتم به وبلاگم.

نمیدونم چرا اینجا رو فراموش کرده بودم. انقدر استرس ها بهم فشار آوردن که یه دفعه یاد اینجا افتادم که توش بنویسم.

لیست آرزوهامو نگاه کردم و دیدم دوتا شون براورده شدن :). خدا این حس رو به همه قسمت کنه .خوبه.

برای یکی از رشته های بورس اراسموس موندس مصاحبه قبول شدم و باید منتطر جواب بورس باشم. انتظار سخته. مستحضرید که؟!

حدود ۱۰ روز طول میکشه.

میترسم که روش پافشاری کنم. شاید صلاح نبود. نمیخوا م به خدا اصرار کنم.

خدای عزیزم فقط همین رو بدون توکلم به توعه. راضیم به رضای تو. هرچی که خیر و صلاحه پیش بیار برام.

قرار  ظهر مریم علی شیری بیاد که بهش توی ترجمه کمک کنم.

بعداظهر هم با عاطفه قرار دارم.

این روزا همش بیرونم همش میخوام سرمو یه جور گرم کنم بلکه راحت تر بگذره.

جواب بورس ایشالله هروقت بیاد بار بزرگی از رو دوشم برداشته میشه.و اگر قسمت این بود که بورس رو ببرم ؛میتونم اینجا همه چیز رو با جزعیات بنویسم.



کسی میآید؛ کسی دیگر؛ کسی بهتر

من خواب دیده ام که کسی میآید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی میپرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ  بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی  که خواب نبودم دیده ام

 

 

کسی میآید

کسی میآید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی

نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر

و از برادر سیدجواد هم

که رفته است

و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد

و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال

 اوست نمیترسد

و اسمش آنچنانکه مادر

در اول نماز  و در آخر نمازصدایش میکند

یا قاضی القضات است 

یا حاجت الحاجات است 

و میتواند

تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و میتواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد

و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،

جنس نسیه بگیرد

و میتواند کاری کند که لامپ "الله "

که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن شود

آخ ....

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست

و من چقدر دلم میخواهد

که یحیی

یک چارچرخه داشته باشد

و یک چراغ زنبوری

و من چقدر دلم میخواهد

که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها

بنشینم

و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ .....

چقدر دور میدان چرخیدن  خوبست

چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست

چقدر باغ ملی رفتن خوبست

چقدر سینمای فردین خوبست

و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم  میآید

و من چقدر دلم میخواهد

که گیس دختر سید جواد را بکشم

 

 

چرا من اینهمه کوچک هستم

 که در خیابانها گم میشوم 

چرا پدر که اینهمه کوچک نیست

و در خیابانها گم نمیشود

کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز

آمدنش را جلو بیندازد

و مردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوضشان هم خونیست

و تخت کفشهاشان هم خونیست

چرا کاری نمیکنند

چرا کاری نمیکنند

 

 

 چقدر آفتاب زمستان تنبل است

 

من پله های  یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شستهام .

چرا پدر فقط باید

در خواب ، خواب ببیند

 

 

من پله های  یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام .

 

 

کسی میآید

کسی میآید

کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در

صدایش با ماست

 

 

کسی که آمدنش  را

نمیشود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیر درختهای  کهنه ی  یحیی بچه کرده است

و روز به  روز

 بزرگ  میشود،  بزرگ میشود

کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ

گلهای اطلسی

 

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید

و سفره را میندازد

و نان را قسمت میکند

و پپسی را قسمت میکند

و باغ ملی را قسمت میکند

و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند

و روز اسم نویسی را قسمت میکند

و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند

و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند

و سینمای فردین را قسمت میکند

رختهای دختر سید جواد را قسمت میکند

و هرچه را که باد کرده باشد  قسمت میکند

و سهم ما را میدهد

من خواب دیده ام ...